-
شعر خودم است من تو را می بوسم...
1391/09/22 00:51
هوالمحبوب: این روزها وقتی ناخوداگاه یا خوداگاه جلوی آینه می ایستم ،هیچ چیز جز صورت زخم و زیلیم توجهم را جلب نمیکنه زل میزنم به زخمها و قربون صدقه شون میرم! این زخمها از اون زخمهاست که نیاز به کرم و آرایش نداره تا قایم بشه... نیاز به داستان نداره که حواسم نبود پله را ندیدم ،که تصادف کردم ،که از تخت افتادم،که خوردم تو...
-
با مــــرگ زندگــــی کــن و با زنـــــدگی بمــــــیــــــر...
1391/09/19 17:43
هوالمحبوب: هر دوتاشون شاگردهام بودند...ستاره تمام پارسال و سارا تمام امسال تا اوایل پاییز... ستاره را بیشتر دوست داشتم...با اینکه کوچیکتر بود اما خیلی بزرگتر بود و متین و موقر و سارا تا دلت بخواد لوس و تازه کلی هم از من بدش می اومد و برعکس ستاره از اون عاشقای سینه چاک بود...! و بعد کم کم با هم دوست شدیم... همیشه...
-
بیست و چـند سال ِ پیش در یک تیر...دختری زاده شد به این تقدیر!
1391/09/15 17:52
هوالمحبوب : ازم میپرسه الی چند سالته؟ و من شروع میکنم به حساب کردن و اون میخنده و میگه به پا اشتباه نکنی ... من هی تمرکز میکنم که نود و یک را از هشتاد و شش کم کنم و بعد ماحصل را به بیست و چهار اضافه کنم و اون هی باز با خنده ش تمرکزم را به هم میریزه درست مثل پیرمردهای زیر بازارچه که چرتکه میندازند دارم حساب میکنم!...
-
این زخم ها معلمِ خندیدنِ من اند...حیرانم از ترحمِ مرهم برای من!
1391/09/11 10:33
هوالمحبوب: باید این همه ساعت و روز و هفته و ماه و سال برود تا یک روزی یک جایی یک وقتی چشم در چشم شویم و تو بغض کنی و از چشمهات شراره ببارد و من هی فکر کنم که تو را کجا دیده ام و کجای کدام روز زندگی ام قرار داشته ای! من باید هزار روز و هزار اتفاق و هزار درد را پشت سر گذاشته باشم با هزاران آدمی روبرو شده باشم که...
-
عــــمـو بــا آب برمیــــگرده کـــاکــا...
1391/09/06 15:04
هوالمحبوب: درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند همونقدر هیجان زده و مضطرب ،که وقتی یکی دو پستی از وبلاگم را میخونم و هی میخوام برسم به آْخرش که ببینم این دختری که شع ـر شد به کجا...
-
کوه هم جای تــــو می بود ؛ فرو می افتاد...
1391/09/03 19:16
هوالمحبوب: چشمام داره حرکت آدمای روی سن را دنبال میکنه. که صدای هق هقش بلند میشه.سرش را میکنه زیر چادرش و چنان هق هق میکنه که دلت میخواد یه کاری بکنی.یه حرفی بزنی یه چیزی بگی که آرومش کنه ولی یهو یادت میفته که آرومتر از این نمیتونسته باشه. اصلا این اشکا واسه اینه که آرومه... باز سرت را میچرخونی و باز حرکت آدمای روی سن...
-
گر ندارد برای مــن آبـــی...لیک بهر تـــو خووووب دارد نـــــان!
1391/08/26 12:16
هوالمحبوب: خوب دیشب داشتم فکر میکردم این عباس آقاهای ما (همون طرفدارانه مثلا پر و پا قرصه ما!!)اگه به وصال ما نمیرسند ،حداقل به یه نون و نوایی میرسند! یعنی کلا من و البته تازگی ها همشیره ی محترممون (شما بوگو آباجی!) را خواستن،براشون کلا خیر و برکت داره! یعنی همچین براشون خدا میسازه! یعنی از همون لحظه که "کیوپید...
-
همه چی زیــــــر سر مع ــصــومه است...
1391/08/23 18:37
هوالمحبوب: نرگس یه بار بهم میگفت : وقتی اون شب تموم شد و من هنوز زنده بودم ،مطمئن بودم دیگه از هیچ دردی توی زندگیم نمیمیرم! اون شب برای نرگس درد آورترین شبه زندگیش بود و مطمئن بود دیگه بدتر از این توی زندگیش اتفاق نمی افته که نتونه تحمل کنه! و من امشب مطمئنم ... درست مثل اون شب نرگس... که دیگه از هیچ دردی نمیمیرم،وقتی...
-
نشود فاش ِ کسی ،آنچه میان من و توست...
1391/08/20 16:47
قلم پیشکش!دست و دلم به زندگی هم نمی رود... دلداری ام ندهید!نصیحتم نکنید!نگویید خدا میخواهد ببیند که تا کجا میتوانی!...من و خدا ماجراها داشتیم تا به امروز! برایم آغوش و شانه نشوید...برایتان گریه نمیکنم! حتی صدایم هم نکنید با اینکه صدایتان خوبست!... لال شده ام که حتی بله بگویم! نگویید فلان ذکر را اِن بار بخوان و فوت کن...
-
مکن ای صبح طلوع...
1391/08/19 00:00
هوالمحبوب : ای آنکه گرهِ کارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده میشود، و ای آن که سختیِ دشواریها با تو آسان میگردد، و ای آن که راه گریز به سوی رهایی و آسودگی را از تو باید خواست. سختیها به قدرت تو به نرمی گرایند و به لطف تو اسباب کارها فراهم آیند. فرمانِ الاهی به نیروی تو به انجام رسد، و چیزها، به ارادهی تو موجود...
-
حتــــی نمی شود کــــه بگویـــم چــه خسته ام !...
1391/08/15 14:21
هوالمحبوب: باز برق اتاقش را خاموش نکرده و کتاب به دست خوابش برده... کتاب "دا" را از دستش میگیرم و میذارم روی میزش .برق اتاقش را خاموش میکنم و زل میزنم به صورتی که به برکت سوسوی روشناییه بیرون ،روشن شده... چقدر بچه ست...چقدر کوچیکه...چقدر ضعیفه... فرنگیس واسه سرکشی ،"گل دختر " به بغل میاد داخل اتاق...
-
بــا شـــــع ــرهای خســـته ی مـــــن در تضــــاد بـــــاش...
1391/08/13 11:21
هـــوالمحبوب: صبــح شــد شــعـر تو خـــواندم دلـــم از شــوق شکـــفت تــو کــه ای ؟؟ساحــــر ه یا شاعــر اشــعـــــاری مــُفــت؟!! شاه بیت غــــزلـــی ،مطـــلــع اشـــعار قـــشنــــگـــ تو همــانی که ز سِحـــر سخنــش نیـمـــــا خـــُفــت! هــر کــســی شـــعر تو خوانــَـد همــــه مــدهــوش شــود کایــــن چه شـــعــریست...
-
دل به راهی داده ام چون رود و شرمم باد اگر...
1391/08/11 13:45
هوالمحبوب: باید یک روز پاییزی باشه....مثلا چاهارشنبه!...باید تا دیروقت شب قبل بیدار بوده باشی(!) ولی صبح از استرسی که نمیدونی چیه بیدار بشی... باید لباس بپوشی و بری آرایشگاه محبوبه خانوم و بشینی روی صندلی و خودت را بدی دستش... باید برگردی خونه و بهترین لباست را بپوشی و آرایش کنی... باید توی آینه خودت را بعد از مدتها...
-
مـی نـوشــم از ایـن قــهـوه ی تـــلـــــخ قــَجــَر امـــــا...
1391/08/08 21:39
هوالمحبوب: هوا "بهشتی" بود... یه مــه قشنگ و نم نم بارون که بعد شدید شد و مجبور شدیم تمام مسیر برگشت تا اتوبوس را بدویم... قرار شد بریم از کوه بالا... من عاشق بالا رفتنم...عاشق اوج گرفتن...دور شدن...ذره شدن...نقطه شدن...محو شدن ...! اگه پام لیز نمیخورد حتما بالاتر میرفتیم... اما پام لیز خورد و باید نگران...
-
حقـــا که با مــن فــرق داری لا اقــل تـــــــو....
1391/08/04 02:37
هوالمحبوب: پاسخ بــدهــ از ایــن همـــه مخلوق چــرا مـــن؟ تا شرح دهــم از همه ی خلــق چـــرا تــــو....! الـی نوشت : یکـ) پیشکش به بانوی "نــــور و آییـــــنه "... دو )امـــــــان از قصـــــه هایی که کـــلاغـــی نداره که آخـــــرش به خــونــه ش بـرسه یا نــرسه...!!! سهـ ) قصه را از اینجا با صدای الــی گـوش...
-
غروب اول آبان قشنگ خواهد بود....
1391/08/02 00:01
هوالمحبوب: باید اول آبان بشه... همون ماه لعنتی که تو هیچ ازش خوشت نمیاد...حتی اگه هزارتا اتفاق قشنگ توی زندگیت بیفته...حتی اگه تولد زینب باشه یا عقد فرزانه یا یادت بیاد یکی از همون شبا " Look at this photograph..." گوش دادی ....یا همون شبی که خدا اومد پایین و گفت تو توی آغوشه منی... باید اول آبان...
-
شاید خاطره ای ته جیبت مانده باشد که هنــوز گرمــ است....
1391/07/30 01:48
هوالمحبوب: توی یه مقطعی از زمان یه سری اس ام اس ها اپیدمی میشه...انگار که این مریضی مسری و همه گیره و من همیشه یادم می افته که یه شب وقتی یکی از این اپیدمی ها را براش فرستادم و آخرش نوشتم ویکتور هوگو و شایدم شکسپیر و شاید هم دکتر شریعتی (!)، بهم گفت از الی انتظار میره شبیه بقیه حرف نزنه و حرفهای بقیه را تکرار نکنه......
-
دیـــــــــوانـــه ای درون ســــرم راه مــــــی رود.....
1391/07/28 13:13
هوالمحبوب: خیلی شولوغه.دلم داره تاپ تاپ میزنه....سرم را میکنم داخل کلاس و از پسری که آخر کلاس نشسته سوال میکنم کلاس تا چه ساعتیه و جای خالی هست یا نه؟ و میگه کلاس تا ده دقیقه دیگه تموم میشه و جای خالی فقط یه دونه هست ... میرم داخل و میبینم روی سکو ایستاده و داره توضیح میده....میرم داخل و اون جلو میشینم و هی نگاش میکنم...
-
گرچه چون بوشــهر اینجا نخل نیست چند نخـلی اول ِ آمادگاست...!
1391/07/25 11:40
هوالمحبوب: یک روز که وقتی دارم راجبش حرف میزنم بغضم نگرفت و اشک نشدم و هوار نشد سرم راجبش مینویسم یک روز یا یک شب که مثل دیشب ایمیلی از چند ماه پیش را باز نکردم روبروم و هی به خدا نشونش ندادم و نگم خودت نگاه کن ببین چی نوشته(!) و هی جمله ی اول پستم را ننوشتم و بعد هی تند تند دماغم را با پیرهنم پاک نکردم و بعد پتوی...
-
شـــــب که اینقــــدر نبـــاید به درازا بکشــــد!
1391/07/23 14:31
هوالمحبوب : آدم دختر فراری بشه توی جوب بخوابه ،بعد گشت امنیت اخلاقی بیاد بهش گیر بده ببرندش کلانتری بعد باباش بیاد سند بذاره آزادش کنه و بعد ببردش خونه به چارمیخش ببنده تا درس عبرت بشه برای تاریخ ،اما با داداشش توی یه اتاق نخوابه! اصلا یه اتاق چیه؟توی یه ساختمون هم نخوابه! اصلا دقت کنه ببینه اگه اون طبقه بالا میخوابه...
-
به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند...خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست
1391/07/23 14:28
هوالمحبوب: 1 )چقدر خوبه چقدر خوبه من هستم و تو هستی و اینجا... چقدر خوبه ما همه هستیم و اون هم هست چقدر من خوشبختم به خاطر تمام داشته هامو نداشته هام.... و من همون روز اول بهش گفتم ،از همون آبان ماه سال هفتادو پنج که اونقدر گریه کرده بودم که مطمئن بودم میاد پایین و از روی جانمازم بلندم میکنه و میگه :الی! نمی برمش!بهت...
-
اینبارهم برنده میدان تویی قبول**بازی بهانه بود که رسوا شوم،همین!
1391/07/20 22:01
هوالمحبوب: داشت داد میزد...بهمن بود دو سال پیش....همیشه بهمن ماه اتفاق می افته فکر کنم اصلا باید بهمن اتفاق بیفته... اگه نیفته شاید یه چیزی درست نیست همین جا بود....توی همین فضای سبز....توی همین پارک... "ع.یوسفی"داشت داد میزد و من سردم بود...داشت داد میزد و من داشتم می مردم از اینایی که دارم میشنوم اما مهم...
-
لاکپشتی اسیر گودالم،من کجا و بلند پروازی ها...؟؟؟
1391/07/18 18:09
هوالمحبوب : خوب قرار بود برم خونه ی خانم "میم"... هشت سال پیش با پسرش کلاس داشتم.وقتی یادم بهش می افته هم حرص میخورم و هم خنده م میگیره.همیشه دلش میخواست ظاهرش به چشم بیاد و از بس همه به خاطر ظاهر و وضعیت مالی و خونوادگیش بهش احترام گذاشته بودند و دور و برش پلکیده بودن ،واقعا به این باور رسیده بود که خبریه و...
-
دیدن روی تـــو در خویش ز مـــن خواب گرفت...؟؟؟!!!!
1391/07/15 10:50
هوالمحبوب : یعنی ملت تعطیلند به جان بچه م! یعنی من برم خودم را حلق آویز کنم حق دارم! یعنی اصن یه وعضیا ! یه ماهه ...دقیق یه ماه و هجده روزه تا من کانکت میشم فیس بوک (شما بوگو فرست کوفت!) یه شونصدتا از این دوستای عزیزتر از جان (شما بگو فرند!) من رو اینوایت کردند توی صفحه و پرسشنامه ی "همسر شما چه شکلی خواهد...
-
من سیب زردخاطـره را گـاز میزدم*او سیب سرخ حادثه را در سبد گذاشت
1391/07/15 00:29
هوالمحبوب: باید باهاش روبرو بشی نمیدونم کی بود یا چه موقع بود یا اصلا بود یا نبود ولی بود! یه روزی بود که یکی گفت و شایدم نگفت ولی من شنیدم که باید باهاش روبرو بشی.... و من باید از اول روبرو میشدم نباید مثلا تظاهر میکردم که مثلا که چی؟! از همون اول به خودم گفتم همه چی اتفاقیه! همه چی اتفاقی داره با هم پیش میره! ذهنم...
-
و دختـــــری که خــــلاف جهان عمل کرده....
1391/07/11 17:40
هوالمحبوب: من مردها را دوست دارم...از همان اول داشتم....از همان وقتها که فکر میکردم قدرتمندترین موجودات روی زمینند حتی از آن موقع که ازشان میترسیدم و فکر میکردم همه مثل میتی کومون فقط بلدند داد بکشند و زور بگویند و درد بدهند خروار خروار! از همان اول که درسمان "روباه و خروس " بود و میرفتیم خانه ی آقا کریم و...
-
گاهی تمام مردم این شهر جانی اند...حتی به حرف آینه بی اعتماد باش
1391/07/09 12:24
هوالمحبوب: دارم حرص میخورم....دارم دق میکنم اما دیگه هیچی نمیگم....فقط منتظرم تموم بشه.... نگرانم خیلی نگرانم این جور آدمها را خوب میشناسم...از خودشون هم بهتر میشناسمشون....اندازه ی تار موهام آدم دیدم و باهاشون نشست و برخاست داشتم....یه عالمه تجربه به قیمت زندگیم . میتونم بفهمم اینجور آدما میخواند به کجا برسند.... بهش...
-
عوض گشتــــند از تـــــاریـخ ِ بی تاریــــخ ، قــــانــون ها....
1391/07/06 15:52
هوالمحبوب: یکی دو ماهی بود فرزانه جونمون دیگه طاقتش طاق شده بود و از اس ام اس های نصفه شبونه رسیده بود به زنگ و پس زنگهای گاه و بیگاه که کجایی الی؟ مــُردی؟ کوشی ؟ حق هم داشت ! من آدمه این جور رفتارا نبودم که حاجی حاجی مکه! قول دادیم به الی که راجب این موضوع حتی با خودمون هم صحبت نکنیم که یهو نه نه من غریبم بازیمون...
-
من فیــــــــــــس بـــــوک را دوســـــــــــت دارم....
1391/07/04 17:59
هوالمحبوب: باز هم دیر رسیدم...همیشه دیر میرسم همیشه سر تمام قرارهای دنیا دیر می رسم و همه عادت دارند.... اما اون..... اون احتمالا نمیدونه من همیشه دیر میرسم....باید عجله کنم....با سرعت خودم را بهش میرسونم... خودم را توی شیشه ی تمام قد بانک وارسی میکنم و روسری آبی رنگم را روی سرم جا به جا میکنم و عینکم را صاف میکنم.......
-
دیگر انـــسانـــی نخواهد بــود قربانــی بــــــــس اســـــت ...
1391/06/31 01:20
هوالمحبوب: یکی دو روز پیش در مسیر اومدن به خونه داشتم یه خاطره را مرور میکردم...اینکه یک روز یه جا یه موقع اعتمادم و اعتقادم سست شد و شک کردم و غر زدم و گفتم دیگه آخرشه و بدتر از این نمیشه و بعد هم قهر کردم و گفتم خدا نه من نه تو و "خـــــدا " دست به کار شد....!!! گفت :"بهت میگم بدتر از این میشه یا...