-
مبارک بادت این روزو همه روز.....
1390/03/03 16:58
هو المحبوب: بابا جون....یه نگاه به من بنداز.....! باز حرفت رو تکرار کن.... مرسی از همه ی اس ام اسها وتبریکاتتون ان شالا عروسی دختر پسراتون جبران کنم ان شالا واسه عروسیتون با آب کش آب بیارم ان شالا گل بیارم براتون خدا هرچی دلتون میخواد بهتون بده بابا جون اقلا بهم بگید عیدت مبارک... آخه یعنی چه میگی روزت مبارک؟؟؟ من رو...
-
نه غمی ...نه غمگساری...
1390/03/03 16:52
هوالمحبوب: توی تختم جابه جا میشم و آلفرد را میخوابونم کنار خودم! امروز غزل توی کلاس «آلفرد» را به من هدیه کرد..میونه این همه درد که تلمبارشده بود روی دلم.... از صبح مشغول بودم....توی شرکت یه ذره حواسم پیش آقای س که مثلا برای من جلسه گذاشته بود تا با برنامه هاو استراتژی های پیشبردفروش شرکت آشنا بشم ؛نبود...همه ش وسط...
-
ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی؟؟؟
1390/03/02 10:50
هوالمحبوب: توی دلم هی دارم غر میزنم...از توی تختخواب بلند میشم و میشینم پای کتابام که مثلا شروع کنم به خوندن....حواسم جمع نیست...کلافه ام وزیاد هم مهم نیست...عادت دارم یه این قبیل حسهای خنده دار که اعصابم را بریزه به هم وگند بزنم توی روزی که درپیش دارم وباز هم مهم نیست.... کتاب را باز میکنم.....واز اقبال با مزه ی من...
-
تو امر کن که بمیرم ، فدای گفتارت......
1390/03/01 21:23
هوالمحبوب: دست میذارم زیر چونه م وسیر نگاهش میکنم..هی چپ چپ نگاه میکنه وگاهی نگاهش رو ازم میدزده وگاهی زیر لبی میگه:«لااله الا الله! خل شدی؟؟!» باز راه رفتنش رو نگاه میکنم و توی نگاهش غرق میشم..خرامان خرامان که راه میره تا مرز دیوونگی میرم و وقتی لبخند میزنه دلم میخواد بمیرم..... صدبار میام به زبون بیارم که چقدر دوستش...
-
شر مرسان....
1390/03/01 20:51
هوالمحبوب: خون خونم رو داره میخوره...نمیدونم باید چی بگم یا چی کار کنم؟!خنده هایم همه جنبه ی احترام داره..یعنی بی احترامی نه! من را تا کلاس میرسونند ومیرند پی زندگیشان و من با مثلا شوق ازشان خداحافظی میکنم... کلاس تمام میشه ومن عازم رفتن وانجام کارهام هستم که دقیقا با زنگ پشت زنگ کلافه م میکنه ومیگه بیایید دنبالم بریم...
-
فقط آمدم...همین
1390/02/31 23:58
هوالمحبوب: فقط آمدم بنویسم که نوشته باشم ..توی این واپسین لحظه های اردیبهشت شاید بعدها درستش کنم تمام آنهایی که باید مینوشتم ...فرصتم کم است وحرفهایم بسیار از تمام اردیبهشت وهمین لحظه های آخر خدا راشکر که شروع شد وبالاخره تمام شد *********************************************************** این پست همینجا تمام شد....توی...
-
داری کیف میکنی...
1390/02/29 23:16
هوالمحبوب: داری کیف میکنی.حتی از گیجیت هم کیف میکنی.از اونکه اون بالا نشسته وحواسش به همه چیز هست داری کیف میکنی.از اون که حواسش هست اردیبهشت های تورا بی خاطره های قشنگ رها نکنه داری کیف میکنی.از یاد آوری ضربان تند تند قلبت موقع دیدن گنبد فیروزه ای رنگ مسجده خاطره هات ویا با تصویر سازی مجدد بستنی خوشمزه ای که تموم...
-
میان ماه من تا ماه گردون.....
1390/02/29 01:08
هوالمحبوب: من وتو شبیهیم. شبیه همیم که وقتی اسم بابا میاد یا وقتی تصورشون میکنیم اشک توی چشمامون جمع میشه..... من و تو شبیه هم هستیم . که قلبمون از کار میفته وقتی اسم بابا را زمزمه میکنیم یا به خاطرش میاریم..... فقط یه تفاوت هست میون ماه من تاماه گردون....... بی خیال! بابغض میگی : حواست به بابات باشه.بابا خیلی عزیزه....
-
برهر کسی به شیوه ای این داستان گذشت....
1390/02/28 11:16
هوالمحبوب: تو بذار به حساب دلسنگی.غرور.سرسختی.خودخواهی. کله شقی.نمیدونم بذار به حساب خنگی،بذار به حساب بی معرفتی ،بذار به حساب اینکه سرش توی این حرفا نیست اصلا بذار به حساب اینکه آدم نیست.... بذار به حساب هرچی آرومت میکنه وبهت میگه بیخیال . ولی ولی بدون بدون هرچی از دهنت درمیاد و میگی پیامد داره.... بدون من اگرچه میگم...
-
.............
1390/02/28 11:04
هوالمحبوب: چه تقارن با مزه ای! امروز بیست وهشت اردیبهشت وچهارشنبه! و عشق من به تمامه چهارشنبه های دنیا! این آخرهای اردیبهشت من رو میکشه..... باورم نمیشه از صبح تا حالا توی گوشم صدای دویدن میاد وصدای بارون وصدای داد وفریاد وخنده های بلند که داره زیر بارون پخش میشه توی فضا وصدای پاهایی که از دست بارون داره فرار میکنه...
-
تصور کن اگه حتی...تصور کردنش سخته!
1390/02/28 10:56
هوالمحبوب: توی کلاس مشغول خوندنه داستان « تس دوبروایل » بودم واسه بچه ها.من عاشق این داستانم وتصویر سازی هاش. از همون ترم دانشگاه که قرار شد واسه ترجمه انفرادی این داستان را با لیلا ترجمه کنیم بد جور عاشقش شدم. همون ترم من کل کتاب را ترجمه کردم وشدم ۱۹.حتی مال لیلا رو هم ترجمه کردم.از بس دلم میخواست یه ترجمه ناب بدم...
-
آخرش قصه هامون قشنگ میشه....
1390/02/26 10:01
هوالمحبوب: منتظر میمونم تا از راه برسه.هیجان زده نیستم ولی خوب احساس خوبی دارم..احساسی مثل دیدنه یه دوست ودارم مرور میکنم رفتار وگفتاری که باید داشته باشم واحتمالاتی که پیش میاد..... از راه میرسه وبعد سلام وعلیک دستش رو واسه دست دادن دراز میکنه! خنده م میگیره...خودم را جمع وجور میکنم ولبخند به لب میگم: من یه خورده...
-
من در این آیه تورا آه کشیدم.....آه...
1390/02/26 09:15
هوالمحبوب: مشغول حرف زدن با آچیلای بودم که یه دفعه اس ام اس داد:"کجایی؟بیداری؟" نمیدونم چرا یهو دلم گرومبی افتاد پایین!آخه عادت نداشت بهم اس ام اس بده،همیشه هر کاری داشتم حتی کوچکترین چیزی ،زنگ میزد....بهش جواب دادم:" خونه م .تو کجایی؟" جواب داد:" من حالم خیلی بده!داشتم میمردم،اما حالا خوبم...
-
اونقدر زنده بمونم...تا به جای تو بمیرم!
1390/02/24 09:51
هوالمحبوب: توی کتابخانه تازه جا خوش کردم پشت سیستم کامپیوتر که یهو زنگ میزنه وآروم جوابش رو میدم...بهش میگم کجا هستم ومیگه میاد دنبالم تا بریم کارگاه..... بار وبندیلم رو میبندم وباهاش راهی میشم....کیف میکنم از دیدنش وهمینطور حرفهای پراکنده میزنیم تا برسیم دفتر کارش وبعد هم راهی بشیم به سمت کارگاه که تا شهر 10 کیلومتر...
-
ومهم نیست زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد ...
1390/02/23 14:04
هوالمحبوب: نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم! ما که ندیدیم...شنیدیم که وقتی غمه دنیا میفته تو دلت و تموم دنیا یهو هجوم میارن به سمتت وداری داغون میشی ...لب به پیمانه زدن میبردت تا اوج ومیشی فارغ از غم دنیا...فکر کنم مدرنیزه ش میشه همون ترکوندنه اکس واین جور برنامه ها! یا وقتی یه سیگار دست کسی میبینی وواسش متاسف...
-
یک عدد خاطره!
1390/02/21 12:53
هوالمحبوب: چند روز پیش بود....حالم خوب نبود و ساربان برام فال گرفت....گوش میدادم ونمیدادم..بهم گفت زیارتی داشتم ونذری که بهش بی توجه بودم..و راست میگفت...بعد هم که بابا اسی رفت شیراز ودرجواب فال حافظ من در حافظیه باز همون حرفها را بهم زد....راست میگفتند....یادم رفته بود...واسه همین به سید گفتم این دفعه که داریم میریم...
-
ممنون که به دنیا اومدی....
1390/02/17 07:02
هوالمحبوب: توی اوتوبوس بودم؛هی جا به جا میشدم تا خوابم ببره یا حداقل به چشمام استراحت بدم که از درد داشت تیر میکشید.اتوبوس توی پلیس راه توقف کرد و دوتا عقربه های ساعت روی 12 ایستاد وتو افتتاح شدی...ثبت شدی و بالاخره سی سالت شد!!دیدی بالاخره سی ساله شدی؟ سی تا شمع روی یه دونه کیک.تصور میکنم وفوووت میکنم... توی دلم ذوق...
-
نقاش نیستم ولی.......
1390/02/12 16:47
هوالمحبوب: توی دنیای خودت غرق شدی ومکان وزمان را فراموش کردی که یکهو سر وکله ش پیدا میشه.هیجان زده میشی ،لبخند به لبهات میاد ومیخوای بری سلام کنی که یکهو یادت میفته ...یادت میفته قول دادی! خنده دارترین کاره دنیا ...قول دادن برای نخواستن وعمل نکردن!میخواهی بزنی زیر همه چی..اما به این فکر میکنی که خودخواهی تا...
-
قناعت کن به تخم مرغ خانه؟؟؟؟
1390/02/11 23:30
هوالمحبوب: به اینجام رسیده.......نه ...نه ....نه صبر کن، به اینجام رسیده ها! به اینجام!دیگه تحملش را ندارم.....خدا یا من را بکش یا خودم خودم را میکشم.اونوقت تو مقصری که باعث شدی یه نفر گناه کبیره مرتکب بشه و خودت خودش رانکشتی! از بس معده م درد میکنه دلم میخواد خودم را داربزنم....ببین کی بود گفتم ،نگی نگفتی!به جون خودم...
-
تـــــــــــــــــوی ده شــــــلــــــــمــــــــــــــرووود....
1390/02/05 00:12
هوالمحبوب: هوس کرده بودم واسه خودم تو این هوای مطبوع ودلپذیر اردیبهشت یه چیز خوب بخرم.مخصوصا الان که هزینه کلاس رو هم گرفته بودم ودلم میخواست همچین خودم را یه خورده شرمنده کنم ! تموم طول خیابون را قدم زدم ویهو خودم را جلوی مغازه ی خنزل پنزل فروشی دیدم و بی مقدمه رفتم داخل...هرچی نگاه میکردم نمیتونستم انتخاب کنم آخه...
-
اردیبهشت مبارک....
1390/02/04 13:30
هوالمحبوب: باز اردیبهشت وباز این شعر قشنگ مهدی سهیلی که : اردیبهشت یعنی زمان دلبری دختر بهار... من شیفته و مسحور اردیبهشتم زیباترین لحظه های زندگی من توی همین ثانیه ها ودقیقه های اردیبهشت رقم خورده ومیخوره ومن همیشه منتظره بزرگترین اردیبهشت زندگیم بودم.... عجیبه که حس نوشتن ندارم .اون هم توی این همه قشنگی...توی این...
-
دوره آخرزمووون....!
1390/01/31 23:29
هوالمحبوب: توی مسیر برگشت از آموزشگاه به خونه هستم که SMS اش میاد وتا میخونم همونجا وسط خیابون مرده ام از خنده وهر کی میرسه بهم بر بر نگاه میکنه ورد میشه ومن نمیتونم جلوی خنده م را بگیرم...... صبح داشتم با خانوم خونه زندگی نامه ی "بیژن پاکزاد " خدابیامرز را میدیدم وکفمون بریده بود از این همه شکوه و جلال و...
-
من دختره خوبی ام!
1390/01/30 15:31
هوالمحبوب: خنگ شدم ها!اصلا انگار توی این دنیا نیستم ها!وقتی بهم میگند خوش به حالت که راحت مینویسی هرچی بخوای ،با خودم میگم مگه آدم با خودش هم رودربایسی داره؟!من که با هیشکی ندارم .اما انگار یادم رفته آدمها ودوستایی که من رو میشناسند میاند اینجا رو میخونندوشاید نگران یا ناراحت بشند.باید تجدید نظر کنم! نه اینکه مصنوعی...
-
زندگی شکلات است....گازباید زد با پوسته!!
1390/01/30 12:23
هوالمحبوب: اوج علاقه ولذت وعشق من بعد ازخوردن بستنی ،خرید خوراکی ازفروشگاه رفاه هستش.وقتی ترولی(فارسیش میشه اون سبد خریدچرخ داره ها که هلش میدی میره جلو وتو خرید که میکنی ،وسایل خریداری شده را میریزی توش وگاهی هم بچه ت رامیذاری تووش که مفتی مفتی کیف کنه وتو هم سختت نباشه که بچه ت سنگینه وهی نق میزنه واینا!) را پر...
-
فقط الــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی...!
1390/01/29 00:16
هوالمحبوب: توی تاکسی نشسته ام روی همون صندلی جلو ودارم حرکت مردم وزندگی و رفت وآمدها را تماشا میکنم.عجیب سردمه وتوی خودم جمع شده ام.پشت چراغ قرمز توقف میکنیم ویکهو اتوبوس مسافربری جلویی توجهم را به خودش جلب میکنه.از اون اتوبوسهاست که قدیما باهاش میرفتیم اردو وکلی توش آتیش میسوزوندیم وشلوغ پلوغ میکردیم.با اون پرده های...
-
همه چی آرومه...من چقدر خوشحالم واینا....
1390/01/28 14:03
هوالمحبوب: فکر کن چهل وپنج دقیقه بشینی پای سیستم کامپیوترت وهی به این جی میل کوفتی وربری تا باز بشه وهی تا میخوای چک میل کنی error بده وهی تو یکی توی سر خودت بزنی یکی توی سر سیستمت ویه فحش هم به هرچی دست اندر کار جی میل هست بدی وبعد دیگه کارت بیفته به التماس که جون مادرت کوتاه بیا وباز شو که من میخوام یه ایمیل مهم...
-
تنبل نرو به سایه،سایه خودش میایه ...!!
1390/01/28 00:23
یه هوالمحبوب دیگه: روی شکمم روی مبل دراز کشیدم وهر از گاهی چشم باز میکنم واوضاع را بررسی میکنم وباز چشمهایم را میبندم وچرت میزنم. نه اینکه کسل باشم یا دمغ واز این قسم حالت ها ،نه! تازگی ها شدیدا تنبل شده ام وهی همه اش دلم میخواد داراز بکشم یا استراحت کنم ویا بخوابم و کتاب بخونم....یعنی وقتی عقربه های ساعت میره طرف...
-
درخواب تورا دیدم واز خواب پریدم....
1390/01/27 23:02
هوالمحبوب: نشسته ام پشت همان میز کذایی توی سفیر و هی توی دلم دارند رخت میشورند وهی زیر لب غر غر میکنم...درست مثل آن روزها....روبرویم نشسته وزیر چشمی نگاه میکند وزیرزیرکی میخندد... دلم میخواهد بلند شوم وخفه ش کنم..از خودم حرص میخورم که نشسته ام اینجا وقرار است با اوهمکلام شوم ومثلا از مصاحبت با اولذت ببرم..... فحش...
-
آچیلای هکر از قرارگاه خاتم النبیا...!
1390/01/26 22:59
هوالمحبوب: نشسته بودیم مراسم تقدیر از "بچه های دیروز" رو از شبکه تهران میدیدیم وعجیب نوستالوژی خونم رفته بود بالا ولحظه به لحظه با معرفی و تقدیر هرکدومشون پا به پای "بهروز بقایی" اشک میریختم.از بچه گیم هیچ خاطره ی قشنگی ندارم وهمه ش وحشت بود وکابوس وهیچوقت دلم نمیخواد بازتکرار بشه ولی انگار تنها...
-
دل من قفل شده ومعطل یک کلیده......!!!
1390/01/24 11:34
هوالمحبوب: آدمها عجیب وغریب شدند!نمیدونم اونهاند که مستعد عشق و عاشقی شدند یا این منم که تازگی ها قدرت جذبم رفته بالا! دیشب به خدا گفتم کم کم داره باورم میشه که یه خبری م هست ! مامان میگه من کلا عقل تو کله م نیست.مردم از خداشونه یکی بخوادشون ،اون وقت تو تا هی یکی بهت ابراز علاقه میکنه رم میکنی!البته اونها هم عقلشون...